۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

- خانه تکانی

روزهای پایانی سال همواره یادآور اموری کلیشه ای ولی دوست داشتنی ست. حس مشترکی که بین تمامی آنها در جریان است هیجانی مثبت است. یکجور دلشور دوست داشتنی. از جمله این امور میتوان به خانه تکانی اشاره کرد. همان زدودن گرد و غبار گذر چرخ زمان از چهره خانه و زندگی. اما این روزها به جز رسیدن به پایان چرخه دوازده ماهه طبیعت گویا روزهای پایان بسیاری چیز های دیگر هم در حال فرا رسیدن است. برای فهمیدن اینکه تا چند صباح دیگر بهار پر گل و زیبا می رسد لازم نیست علم غیب داشته باشی. تنها کافیست نشانه های آنرا بدانی. با اینکه این روزها خیلی سردتر و زمستانی تر از روزهای آذر و دی هستند اما خورشید کمی زودتر طلوع می کند و آفتاب پر رمق تر می تابد.
هیچکدام این ها که نباشد امید که هست و این باور که : پایان شب سیه سپید است.
نشانه های آمدن بهار در سرزمین ما هم کم نیست هر چند آسمان پر ابر است و کوه و دشت در زیر یخبندان ، سرد و مرده.پس چه بهتر که دلهایمان را هم خانه تکانی کنیم.این زمستان رفتنی ست و رو سیاهی آن هم برای زغالهای بی بخاری که آجاق هیچ سرمازده ای را گرم نکرد خواهد ماند.
دلهایمان را از هر آنچه پلیدی و سیاهی که از جور زمستان باقی مانده بپیراییم و خود را آماده بهاری دوست داشتنی کنیم. بهاری که در آن کبوتر های سفید آزاد و بلبلهای زیبای نغمه خوان ، جای زاغهای مردارخوار را خواهند گرفت و همه جا غرق گل و سبزه خواهد شد. بهاری که در آن همه ، آری همه ی ما سبز خواهیم شد. حتی بر صخره های سیاه هم گلسنگ های سبز خواهیم پوشاند تا همه جای سرزمین مان سبز و خرم گردد. پس بیایید خانه تکانی را آغاز کنیم

۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

- آخ جون دعوا...

امروز دعوا شد.نه از نوع اصفهانی که : تو اونوری جوق ، مَ  ایی وری جوق ، ییکی بوگو ، ییکی بشنوف! (با لهجه اصفهانی بخوانید) نه ؛ از نوعی که میز دفترمان را چپه کردند ، بعد زنگ زدند یک مشت اراذل و اوباش ، از همانها که شلوار خانواده (دامنش چین چین ) می پوشند و سبیل دسته کتری دارند و کله بَبه ای (مو فرفری) هستند و یک چاقوی دسته شاخی توی جیبشان دارند ، مثل قرقی آمدند و با چماق و سنگ زدند درو پیکر دفترمان را بقول خودشان از ریخت انداختند بعد رفتند داخل یکی از دفاتر و هرچه دم دستشان آمد -از کامپیوتر و پرینتر- زدند زیر بغلشان و رفتند. وقتی هم که تعقیبشان کردیم سنگ می پراندند ؛ کالیبر47! بورد سنگ پرانیشان هم کمی از موش موشک های شهاب3 نداشت!
خلاصه آدرنالینی زدیم توی رگ که نگو. بالاخره دعواست و بقول قدیمی ها توی دعوا که نقل و نبات خیرات نمی کنند. بساط ...یر خر و فحش ناموسی برقرار است و مدام در باب راهکارهای جر دادن وغیره بحث  می شود! ولی جالب ترین جای قضیه عکس العمل مقتدرانه پلیس بود.
چون قبلن صابون برادران 110 به تن مان خورده بود و دیده بودیم که چطور از ترس برادران محترم اراذل و اوباش پشت دیوار مخفی شدند و تا آنها رفع زحمت نکردند سروکله شان پیدا نشد ، اینبار مثلن دست پیش گرفتیم و همچین که فهمیدیم هوا پس است یک نفر را به همراه مدیر کارفرمایمان که کارت نیروی انتظامی داشت فرستادیم کلانتری محل. (تقریبن 45 دقیقه قبل از ماجرا)  در این فاصله برادران ارذل و باش خودشان را از  محل قشلاق ایلشان به سایت ما رساندند ولی نیروی مقتدر پلیس افتخار نداد. چه درد سرتان بدهم ، وقتی رسیدند که دیگر آدرنالین که تمام شده بود هیچ ؛ بلکه ما پوشک هایمان را که به آن ریده بودیم هم عوض کرده بودیم و داشتیم تجدید وضو می کردیم!
خلاصه که از این سرعت عمل برق آسا یاد کبری 11 افتادم و از سرهنگی که در حال تنظیم صورتجلسه بود پرسیدم : جناب سروان اگر گزارش میشد که دارند همین وسط بیابان شعار مرگ بر دیکتاتور می نویسند هم با همین سرعت و به همین تعداد نیرو می فرستادید؟!
نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و با همان لهجه شیرازی زیر لب گفت : عامو صلوات برفست...! القصه ، تمامی آنها را شناسایی کردیم و آدرس تک تک ایل و عشیره شان را دادیم.(گویا ترک قشقایی بودند)حالا هم دربدر دنبال کانالی هستم که یک گردن کلفت یا صاحب منسبی را پیدا کنم و یک دیزی دونفره ای با هم بزنیم و امنیت آینده مان را تامین کنیم. شوخی که نیست، قرار است دو سه سال آزگار با این جماعت متمدن در مملکت امام زمان و حکومت قانون مند سروکله بزنیم!

۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

- سُنت

متن خبر در عين کوتاهي و اختصار در بر دارنده نکات جالبي بود: شان استون ( پسر اليور استون) در سفر به ايران مسلمان شد.
توجه ام به خبر جلب شد و متن آنرا سريع خواندم. نامبرده که همچون پدرش دستي در دنياي سينما دارد به دلايلي چندي پيش به ايران سفر کرده و ديدارهايي با تني چند از انديشمندان هنرمند (!!!) همچون فرج اله سلحشور{[(!!!؟!!!)]} داشته است به دين اسلام و خصوصن مذهب تشيع علاقمند شده و حال طي سفري به اصفهان در محضر آيت اله.... به دين اسلام مشرف شده و به منظور همين تشرف بناچار مجبور است چند روزي را در اصفهان به سر ببرد!
واقعن تشرف به اسلام با اين سن و سال بايد کار شاق و پر درد سري باشد. شوخي نيست که؛ بالاخره جاي زخم عمل چند روزي يا چند هفته اي طول مي کشد که بهبود يابد و در اين مدت فقط کافيست که حضرات آيات عظام و يا همان برادر مخلص سي ريال ساز کمي از صحنه هاي بالاي 18 سال بهشت را برايش توصيف کنند (البته از باب تقويت ريشه اي اعتقادات ايشان) و بيچاره با آن عضو شريف مجروح مشرف شده چه خواهد کرد خدا مي داند!
از اين ها گذشته من مانده ام که اين جماعت پرچمدار ديانت که سلحشور هم يکي از آنهاست مدت چند دهه است که ميليونها نفر را که همينجور شکمي و مادر زاد مسلمان بودند و عناصر ذکورشان در کودکي ( و نه در سي سالگي) سنت شده اند را از دين مادرزاديشان برگردانده اند و در عنفوان جواني و يا سر پيري در چند راهه شک و ترديد قرارداده اند ، حال چگونه و با چه دليل و برهاني توانسته اند اين آقازاده ينگه دنيايي  را از ديدن وجنات و سکنات خودشان به دين اسلام در آورند شاخ از همه جايم در مي آورد.
خبر را کامل تر مي خوانم و يک چيزهاي ديگري دستگيرم مي شود. اين آقاي "شان استون" يا بقول خبر روزنامه "علي استون" گردنبندي از ذوالفقار هم بگردن دارد که در عکس روزنامه هم بخوبي پيداست و دليل آنرا اعتقاد به آرامبخشي نشانه هاي حضرت علي مي داند. اين اعتقاد را در دوستي با يک لبناني به دست آورده و حال اين شمشير را براي آرامش قلبي بر سينه خود آويخته است.
نه آقا جان، اين بنده خدا از بيخ مشکل دارد .دوست لبناني و همنشيني با سلحشور و تشرف به اسلام در اصفهان و ...خلاصه که هيچ جاي اين قضيه به هم چفت و بست نمي شود.
در همينجا بايد به آقاي اليور استون بابت تربيت چنين فرزند خلفي دست مريزاد گفت.آخر مرد حسابي اگر بجاي دوتا از آن آثار هنري پرجايزه ات وقت مي گذاشتي و پسرت را تربيت مي کردي و راه را از چاه مي شناساندي امروز با اين آدمهاي ناباب نشست و برخاست نمي کرد و يا اگر مي کرد همچون لقمان حکيم مصداق بارز ادب از که آموختي مي شد، نه اينکه عقلش را به سلحشور بدهد و عضو شريفش را به دست اصفهاني هاي عزيززززززززز

- حجم تو خالی

هواپيما دارد از توده ابر متراکمي عبور مي کند. از پنجره هواپيما هيچ چيز پيدا نيست. همه جا سفيد  يکدست.
چنين ابر غليظي از روي زمين اُبهتي دارد که نگو. آفتاب سوزان روز را تبديل به سايه ي سرد و تاريک مي کند و شهري يا استاني يا کشوري را زير پر و بال خود مي گيرد. حتي در عکس هاي ماهواره اي اخبار هواشناسي هم پيداست. ولي هواپيماي ايرباس به اين بزرگي به راحتي از ميان آن پرواز مي کند. يعني حجم سفيد و متراکم تو خالي! يک تناقض آشکار !
اگر نيست پس اين چيست و اگر هست پس ...؟!افکار من همينگونه اند. ذهنم پر از چيز هاي تو خالي ست که شلوغي شان سردرد مي آورد و موقع حلاجي کردنشان چيزي دستگيرم نمي شود. نوعي از همان اتاق بي در.
فعلن راه فرار از اين افکار پوچ و تو خالي پرداختن به کار و مشغوليت با بيزينس هاي احمقانه است.
دوستان هم قربانشان بروم گويا وضع شان از من هم بدتر است چون مدتهاست خبري از هيچکدامشان نيست. يادم باشد هواپيما که نشست يک جوک برايشان فوروارد کنم!
زندگي شايد فرصت کوتاه ميان دو پرواز است...

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

- رفیق باب

یک دوستی داریم که کم و بیش همسن خودمان است ( سی و سه چهار ساله) ولی قد یک بچه عقل و شعور ندارد.زندگی سختی داشته.از همان اوایل کتک خور جمع بود. بچه که بودیم هر روزی به دلیلی سر و کله اش باند پیچی بود.ظاهرش بچه مثبت بود  و ما در عالم بچگی فکر می کردیم که بخاطر بچه مثبت بودنش کتک خور است و بد خواه دارد ولی حالا بعد این همه سال و حرف هایی که میزند می فهمم که بیخود نبود که همیشه بدخواه داشت.گویا کله اش بوی قرمه سبزی میداده و تازگی ها هوای قلدر بازی در سر دارد. 
همین چند سال پیش بچه های کوچه بالایی دعوای مفصلی کردند و همدیگر را لت و پار! کردند. عصری دیدیم پدر یکی از بچه ها آمده یقه همین دوست ما را گرفته و دارد بد و بیراه می گوید.او هم قسم و آیه که اصلن به من ربطی ندارد.ماهم ساده ؛ وساطت کردیم و یقه او را از دست باباهه نجات دادیم. حالا شنیدیم چند روز قبل ،  پیش یکی از رفقا  گفته دعوای اون روز بچه های کوچه بالایی زیر سر خودش بوده است. عجب موجود غریبی ست.
این روزها اوضاع جالبی ندارد. البته تعجبی هم ندارد.یادم می آید همان سالهای کودکی هر کدام از ما سرمان به کارمان بود و راه خودمان را می رفتیم ولی او همیشه در حال گریه و زاری بود.کتک می خورد.بجای درس خواندن در فکر درست کردن تیر کمون سنگی بود.بزرگتر شدیم و دانشگاه رفتیم ولی او علافی می کرد.هر وقت دلیلش را می پرسیدیم می گفت این آدم عوضی ها نمیذارن خونواده من راحت باشن و پولامون صرف بد خواهی های همسایه های ناجور میشه ، دیگه چیزی برای دانشگاه رفتن نمی مونه. ما هم ساده بودیم و دلمان می سوخت. 
کم کم از ما و بقیه بچه ها فاصله  گرفت. رفقای خاصی پیدا کرده بود.ظاهرش شبیه معتادها شده بود. زخم هایش عمیق تر می شد و ظاهر ترسناکی پیدا کرده بود. این اواخر دوستی می گفت که وضع درست و درمانی ندارد. هم بلحاظ سلامتی ، هم بلحاظ پولی اوضاع درامی دارد. به زمین و زمان بدهکار است. صاحب خانه جوابش کرده. دو سه باری ازدواج کرد ولی هیچ کدام از زنها نتوانستند با او زندگی کنند. گویا این زن آخری مهریه را به اجرا گذاشته است.هر روز طلبکارها دم در خانه اش صف می کشند و او از راه پشت بام فرار می کند.ولی جالب این است که هنوز سعی می کند ظاهرش را بچه مثبت نگه دارد . هرچند که گاه خودش را لو می دهد و معلوم می شود آب زیرکاه است.کم کم دارد نظر همه  درباره این دوست قدیمی عوض می شود. تازه میفهمم  که آن آدم کرواتیها و کت شلواری های شیک پوشی که با مامور و بدون مامور هر از گاهی با او دست به یقه اند حق دارند. در عالم بچگی آنها را مرفهین بی دردی می پنداشتیم که از سر بدجنسی  قصد اذیتش را دارند .اما ...
خلاصه که این دوست ما آدم غریبی ست. با این اوضاع و احوال بعید میبینم زیاد دوام بیاورد. یا توی دعوا سرش را بباد می دهد یا طلبکارها توی بن بست گیرش میاندازند و تحویل پلیس می دهند.گویا نصیحت هم  برایش بی معنیست.چند سال پیش یک بابایی از اقوامشان پیدا شد و بعد کلی نصیحت رفیق ما را کمی سر براه کرد. رخت و لباس نو برایش خرید. آرایشگاه برد و سرو وضعش را مرتب کرد.کلی پول توی  جیبش گذاشت و سرمایه کار به او داد.برایش زن گرفت ولی چند وقت بعد دوباره  وضع همان بود. پولها را به باد داد و در کارش ورشکسته شد و زندگی شخصیش هم به بن بست رسید و زنش را طلاق داد.
این بار وضع از قبل هم بدتر شد. کسانی که نمیشناختند مردم محل را تُف و لعن می کردند که چرا در یک محله ، باید آدم شریف و ظاهر الصلاحی مثل او اینقدر در محرومیت زندگی کند ولی وقتی کمی به او نزدیک می شدند طرف را می شناختند. زمزمه هایی از مواد فروشی و آدم کشی در باره او بر سر زبانهاست.در یک کلام ، سابقه خوبی ندارد. دیگر نه کسی به او قرض می دهد و نه کسی به خانه اش رفت و آمد دارد. تنهای تنهاست و گویا در تنهایی خود خواهد مرد.

۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

- ترس مضحک

از دیروز تا الان که ساعت هشت شب است آسمان شیراز یک ریز دارد می بارد. تمام چاله های فونداسیون و چاه های شمع پر از آب شده.حداقل باید دوهفته صرف آب کشی و خشک کردن سایت بکنیم تا بتوان کار را ادامه داد. آن هم چه کاری! یا کارفرما پول ندارد یا ما دعوای قراردادی داریم یا باران می بارد یا سرمای هوا بتن ریزی را تعطیل می کند یا قیف نیست یا قیر نیست یا آتیش !!!
خلاصه که ابر و باد و مه و خورشید و فلک و شیرازی های فارغ البال(!) دست بدست هم داده اند تا پروژه دو ساله ما 3-4 سالی طول بکشد.حالا هم که در این هوای ابری و بارندگی سراسری این بوئینگ MD مثل گنجیشک دارد بال بال می زند و من هم که حسسساس س س س !!!!!!
خلبان می گوید این تکان ها چیزی نیست و دلداریمان می دهد یاد جریان سوال آن بچه از پدرش افتادم که پدر در پاسخ گفته بود : اینها برای مامانت چیزی نیست وگرنه برای ما همان....!
بگذریم. از تکان های این پرنده 30-40 ساله ( شاید هم بیشتر) می گفتم که : هر دست انداز موجب پاپیون است و هر ویراژ مزید تلاطم. چون می پیچد گُه می خوریم و چون پس می پیچد به خود می رینیم.پس در هر تکان دو مَوال لازم است و در هر موال دوشی لازم(!)
نگاهم از پنجره به افق مغرب می افتد.داریم از فراز اصفهان عبور می کنیم و در دور دست ها رعد و برق های غریبی پیداست.( خدایا؛گُه خوردیم که غلط کردیم) خلاصه که شب غریبی ست. یعنی باید شانس بیاورید و این پست را بتوانید بخوانید.اگر بتوانید بخوانید یعنی از این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل جان سالم بدر برده ام و گرنه که به قول فِرِدی در کارتون رییس مزرعه 4 : بقیه تون به جهنم من که رفتم!
هنوز نیم ساعت از پرواز باقیمانده و من دل آشوبه دست انداز های نرسیده به تهران را دارم. لامصب هر چقدر هم که "گُه خوردم،غلط کردم،ببخشید" را با "مّد و تشدید" تکرار کنی باز هم افاقه نمی کند و تمام امحا و احشا بدن با آب و روغن و عَن و گُه قاطی می شود و هرچه چشم ها را بر هم بفشاری و به چیز های خوب خوب فکر کنی باز هم این غاز قولنگ به مقصد نمی رسد و چرخهای بی صاحبش بر زمین سفت نمی نشیند.(یکی از بهترین جاهایی که زمین سفت بد جوری دوست داشتنی ست)
سیاره ناهید ( شاید هم مشتری) در افق مغرب می درخشد و در این اوج 32 هزار پایی(خلبان گفت) هیچ چیز جز همان ستاره نقره ای پر نور پیدا نیست. البته گاهی که ابرها پاره پاره می شوند سوسوی چراغ های شهری به چشم می خورد.
الان چراغ های مخصوص بستن کمربند روشن شد.هواپیما شروع به کاهش ارتفاع کرده و کم کم دارد به تهران نزدیک می شود. تکان ها شدت می گیرند و قلم در دست می لرزد. به خودم لعنت می فرستم که چرا همان فرودگاه شیراز دستشویی نرفتم.فشار روی اعصابم کم است و آدرنالین کم توی خونم ترشح می شود ؛ که حالا مجبورم آمونیاک هم وارد گردش خونم بکنم ( آخه ظرفیت مثانه پرشده و کم کم جلو چشمایم را دارد می گیرد !)یاد آن هموطن آذری می افتم که در پاسخ به سوال : درد عاشقی بدتره یا دوری؟ گفته بود: هنوز تو اتوبوس تنگت رو نگرفته که ببینی از هردوش بدتره!!! واقعن هم بدتر است.
مرده شور این بوئینگ های MDو 727 و فوکر 100 را ببرند که مستراح ندارند. لااقل ایر باس ها از این بایت مزیت دارند و می شود در آن  اوج هزاران پایی از ته دل شاشید!کاری که خارخاسک هم مدتها در آرزویش بود و عاقبت در یک پرواز جانانه به آن رسید.( خدا هیچ تنا بنده ای را آرزو بدل نگذارد- بگو آمین!)
از پس ابرها چراغ های تهران Faid in می شوند - ابر غلیظ و پایینی دارد- گویا دارد برف می بارد،چون خط های سفید رنگی را در نور فلاش نوک بال های هواپیما می بینم. باید اعتراف کنم در این 6 سالی که هر هفته دارم پرواز می کنم این اولین بار است که در حال بارش برف می خواهم landing کنم. دیگر قلم را یارای نوشتن نیست. چرخ ها باز شدند......

از صدای برخورد چرخها با زمین می فهمم که یا نشسته است یا به گا رفته ایم.چشم می گشایم و باند را می بینم. از برف خبری نیست و تنها باران می بارد ( پس آن رشته های سفید چه بود؟)
بگذریم... از یاد آوری ترس مضحک ، خنده ام می گیرد. تلفنم را روشن می کنم و خبر رسیدنم را می دهم. دستهایم گرما می گیرند. باران می بارد و شیشه پنجره را خیس می کند. من اما هنوز دستشویی دارم!